داستان کودک درباره سردار سلیمانی | وقتی عمو قاسم به خوابم آمد
  • کد مطالب: ۳۰۸۴۷۷
  • /
  • ۱۲ دی‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۵:۵۷

داستان کودک درباره سردار سلیمانی | وقتی عمو قاسم به خوابم آمد

هرسال سالگرد سردار سلیمانی که می‌شود، خیلی‌ها می‌روند «کرمان» تا در مراسم سالگرد شهادت این قهرمان شرکت کنند. علی شنیده بود همسایه‌شان دارد می‌رود.

مرجان زارع - هرسال سالگرد سردار سلیمانی که می‌شود، خیلی‌ها می‌روند «کرمان» تا در مراسم سالگرد شهادت این قهرمان شرکت کنند. علی شنیده بود همسایه‌شان دارد می‌رود.

آهی کشید و گفت: «خیلیا می‌رن کرمان، کاش منم می‌تونستم برم! اینجا کجا و کرمان کجا؟ یک‌عالمه دوره!»

حسین لبخندی زد و به عکس قشنگ سردار روی دیوار اتاق علی نگاه کرد و گفت: «علی‌جان، ناراحت نباش! شاید سال بعد بتونی بری. خدا کنه سال بعد حال بابات خوب باشه و با هم برید.»

علی لبخندی زد و گفت: «حال بابا خوب می‌شه، حتماً سال بعد من رو می‌بره کرمان. حسین دست علی را گرفت و همان‌طور که محکم مچ دست او را فشار می‌داد، گفت: «خوب می‌شه قهرمان.»

علی گفت: «من که قهرمان نیستم. دلم می‌خواد مثل سردار، قهرمان باشم. اما نیستم که! فقط یک بچه‌ام، بزرگ نیستم!» حسین تا این را شنید، خودش را آماده کرد و روی دو زانو نشست و گفت: «بیا مچ بندازیم ببینیم کی قوی‌تره!!»

حسین خیلی لاغر‌تر و کوچک‌تر از علی بود، برای همین خیلی راحت علی مچش را خواباند. حسین که انگار خودش هم می‌دانست می‌بازد، دست‌هایش را بالا برد و هورا کشید و داد زد: «آفرین قهرمان!»

بعد هم شروع کرد به شلوغ‌بازی و بپربپر وسط اتاق. آن‌قدر که علی هم حالش بهتر شد و همراه او شروع کرد به بازی و بپربپر.

با اینکه حسین خیلی سعی کرده بود حال علی را بهتر کند، همین که غروب شد و حسین برگشت به خانه‌شان، باز علی دلش گرفت و یک گوشه نشست و رفت توی فکر.

آن شب علی خوابش نمی‌برد؛ به کرمان فکر می‌کرد، به پسر و آقای همسایه‌شان که چمدان‌هایشان را می‌بندند، فکر کرد. به بابا فکر کرد که از چند ماه پیش مریض بود و یکسره به دکتر می‌رفت و قرار بود هفته‌ی بعد عمل جراحی داشته باشد.

تا نصفه شب این فکر و خیال‌ها هی آمدند و رفتند و نگذاشتند علی بخوابد. دیروقت بود که بالاخره علی خوابش برد. خوابش برد و خواب عجیب و جالبی دید.

خواب سردار را دید. چقدر قوی و باشکوه بود! درست مانند عکسش روی دیوار. علی تا او را دید، با خوش‌حالی دوید سمتش و داد زد: «باورم نمی‌شه می‌بینمتون! دوست داشتم بیام کرمان، اما نشد.»

سردار لبخندی زد و دستی به سر علی کشید و گفت: «من اصلاً برای همین آمدم. دیدم تو نمی‌تونی بیای، گفتم من بیام به دیدنت.»

علی که از خوش‌حالی اشک در چشم‌هایش جمع شده بود، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «کاش می‌تونستم مثل شما قهرمان باشم!»

سردار همان‌طور که محکم مچ دست علی را فشار می‌داد، گفت: «می‌تونی قهرمان باشی. می‌تونی خوب درس بخونی و به حرف پدر و مادرت گوش کنی تا قهرمان باشی.»

علی لبخندی زد و سرش را پایین انداخت و رفت توی فکر. هنوز در فکر بود که از خواب پرید. صدای اذان صبح از مسجد محل شنیده می‌شد.

علی با خوش‌حالی پتویش را کنار زد و بلند شد. به خوابش فکر کرد و لبخند زد. با خودش گفت: «همین کار را می‌کنم سردار. خوب درس می‌خونم و پسر خوبی برای بابا و مامان می‌شم. قول می‌دم!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.